san30z

Welcome 2 my blogsky

san30z

Welcome 2 my blogsky

سرادار و سالار ملی

ستار قره‌داغی سومین پسر حاج حسن قره داغی در سال ۱۲۸۵ق (۱۸۶۸ میلادی) به دنیا آمد. او از اهالی قره‌داغ آذربایجان بود که در مقابل قشون عظیم محمد علی شاه پس از به توپ بستن مجلس شورای ملی و تعطیلی آن که برای طرد و دستگیر کردن مشروطه خواهان تبریز به آذربایجان گسیل شده بود ایستادگی کرد و بنای مقاومت گذارد. وی مردم را بر ضد اردوی دولتی فرا خواند و خود رهبری آن را بر عهده گرفت و به همراه سایر مجاهدین و باقرخان سالار ملی مدت یک سال در برابر قوای دولتی ایستادگی کرد و نگذاشت شهر تبریز به دست طرفداران محمد علی شاه بیفتد. اختلاف او با شاهان قاجار و اعتراض به ظلم و ستم آنان، به زمان کودکی اش بر می‌گشت. او و دو برادر بزرگ‌ترش اسماعیل و غفار از کودکی علاقه وافری به تیراندازی و اسب سواری داشتند، اما اسماعیل فرزند ارشد خانواده در این امر پیشی گرفته بود و شب و روزش به اسب تازی، تیراندازی و نشست و برخاست با خوانین و بزرگان سپری می‌شد، سرانجام او در پی اعتراض به حاکم وقت دستگیر و محکوم به اعدام شد. این امر کینه‌ای در دل ستار ایجاد کرد و نسبت به ظلم درباریان و حکام قاجاری خشمگین شد.

جوانی

ستار در جوانی به جرگه لوطیان (جوانمردان، یا اهل فتوت) محله امیرخیز تبریز درآمد و در همین باب در حالی که به دفاع از حقوق طبقات زحمتکش بر می‌خاست با مأمورین محمدعلی شاه درافتاد و به ناچار از شهر گریخت و مدتی به راهزنی مشغول شد، اما از ثروتمندان می‌گرفت و به فقرا می‌داد. سپس با میانجیگری پاره‌ای از بزرگان به شهر آمد و چون در جوانی به درستی و امانتداری در تبریز شهرت داشت به همین دلیل مالکان حفاظت از املاک خود را به او می‌سپردند. او هیچ گاه درس نخواند و سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما هوش آمیخته به شجاعتش و مهارت در فنون جنگی و اعتقادات مذهبی و وطن دوستی اش، او را در صف فرهیختگان عصر قرار می‌داد.

مقاومت

مشروطه طلبان تبریز، در عکس ستارخان و باقر خان نیز دیده می‌شوند او در مدت یازده ماه از ۲۰ جمادی الاول ۱۳۲۶ق تا هشتم ربیع الثانی ۱۳۲۷ق رهبری ِ مجاهدین تبریز و ارامنه و قفقازی‌ها را بر عهده داشت و مقاومت شدید و طاقت فرسای اهالی تبریز در مقابل سی و پنج الی چهل هزار نفر قشون دولتی، با راهنمایی و رهبریت او انجام گرفت، به طوری که شهرت او به خارج از مرزهای کشور رسید و در غالب جراید اروپایی و امریکایی هر روز نام او با خط درشت ذکر می‌شد و درباره مقاومت‌های سرسختانه وی مطالبی انتشار می‌یافت.در اواخر کارِ محاصره تبریز قوای روسیه با موافقت دولت انگلیس به سوی تبریز آمد و راه جلفا را باز کرد. قوای دولتی با دیدن قوای روس به تهران بازگشت و محاصره تبریز پایان گرفت، اما ستارخان حاضر به اطاعت از دولت روس نشد و در اواخر جمادی الثانی ۱۳۲۷ق (اواخر ماه مه ۱۹۰۹م) به ناچار با همراهانش به قنسول خانه عثمانی در تبریز پناهنده شد. در منابع ذکر شده‌است که ستارخان به کنسول روس (پاختیانوف) که می‌خواست بیرقی از کنسول خانه خود به سر در خانه ستارخان زند و او را در زینهار دولت روس قرار دهد گفت: «ژنرال کنسول، من می‌خواهم که هفت دولت به زیر بیرق دولت ایران بیایند. من زیر بیرق بیگانه نمی‌روم.»پس از عقب نشینی قوای روس مردم شهر به رهبری ستارخان در برابر حاکم مستبد تبریز رحیم خان قد علم کردند و او را از شهر بیرون راندند، اما اندکی بعد ستارخان در زیر فشار دولت روس، دعوت تلگرافی ِ آخوند ملامحمدکاظم خراسانی و جمعی از ملیون را پذیرفت و با لقب سردار ملی به سوی تهران حرکت کرد. در این سفر باقرخان سالار ملی نیز همراه او بود.هدف دولت مشروطه از این اقدام که به بهانه تجلیل از ستارخان و باقرخان صورت گرفته بود در واقع کنترل آذربایجان و خلع سلاح مجاهدین تبریز بود. روز شنبه ۷ ربیع الاول سال ۱۳۲۸ق در شب عید نوروز، جمعیت زیادی از مردم و رجال شهر از جمله یپرم خان ارمنی برای وداع با ستارخان و باقرخان جمع شدند و آنان درمیان هلهله جمعیت از منزل خود بیرون آمدند و به سوی تهران حرکت کردند. در بین راه نیز در شهرهای میانه، زنجان، قزوین و کرج استقبال باشکوهی از این دو مجاهد راستین آزادی به عمل آمد و هنگام ورود به تهران نیمی از شهر برای استقبال به مهرآباد شتافتند و در طول مسیر چادرهای پذیرایی آراسته با انواع تزیینات، و طاق نصرت‌های زیبا و قالی‌های گران قیمت و چلچراغ‌های رنگارنگ گستردند. در سرتاسر خیابان‌های ورودی شهر، تابلوهای زنده باد ستارخان و زنده باد باقرخان مشاهده می‌شد. تهران آن روز سرتاسر جشن و سرور بود. ستارخان پس از صرف ناهار مفصلی که در چادر آذربایجانی‌های مقیم تهران تدارک دیده شده بود به سوی محلی که برای اقامتش در منزل صاحب اختیار (محلی در خیابان سعدی کنونی) در نظر گرفته بودند رفت. او مدت یک ماه مهمان دولت بود، اما به دلیل وجود سربازان و کمی جا دولت، محل باغ اتابک (محل فعلی سفارت روسیه) را به اسکان ستارخان و یارانش و محل عشرت آباد را به باقرخان و یارانش اختصاص داد. پس از چند روزی که نیروهای هر دو طرف در محل‌های تعیین شده اسکان یافتند مجلس طرحی را تصویب نمود که به موجب آن تمامی مجاهدین و مبارزین غیرنظامی از جمله افراد ستارخان و خود او می‌بایست سلاح‌های خود را تحویل دهند. این تصمیم به دلیل بروز حوادث ناگوار و ترور مرحوم سید عبدالله بهبهانی و میرزاعلی محمدخان تربیت از سران مشروطه گرفته شده بود.، اما یاران ستارخان از پذیرفتن این امر خودداری کردند. به تدریج مجاهدین دیگری که با این طرح مخالف بودند به ستارخان و یارانش پیوستند و این امر موجب هراس دولت مرکزی شد. سردار اسعد به ستارخان پیغام داد که «به سوگندی که در مجلس خوردید وفادار باشید و از عواقب وخیم عدم خلع سلاح عمومی بپرهیزید.»، اما باز یاران ستارخان راضی به تحویل سلاح نشدند.بعدازظهر اول شعبان ۱۳۲۸ق قوای دولتی، که جمعا سه هزار نفر می‌شدند به فرماندهی یپرم خان، یار قدیمی ستارخان در تبریز و رئیس نظمیه وقت باغ اتابک را محاصره کردند و پس از چندبار پیغام، هجوم نظامیان به باغ صورت گرفت و جنگ بین قوای دولتی و مجاهدین آغاز گشت. در این جنگ قوای دولتی از چند عراده توپ و پانصد مسلسل شصت تیر استفاده کردند و به فاصله ۴ ساعت ۳۰۰ نفر از افراد حاضر در باغ کشته شدند. ستارخان راه پشت بام را در پیش گرفت، اما در مسیر پله‌ها در یکی از راهروهای عمارت تیری به پایش اصابت کرد و مجروح شد و قادر به حرکت نبود. اندکی بعد قوای دولتی او را دستگیر کردند و به منزل صحصام السلطنه بردند و خود و اتباعش ناچار به خلع سلاح شدند (۳۰ رجب ۱۳۲۸ق). بعد از این وقایع، ستارخان خانه نشین شد و پزشکان حاذق برای مداوای پای او تمام تلاش خود را کردند، اما معالجات به جایی نرسید و در تاریخ ۲۸ ذی الحجه ۱۳۳۲هـ. ق (۲۵ آبان ۱۲۹۳ش/ ۱۶ نوامبر ۱۹۱۴م) در تهران دار فانی را وداع گفت و در باغ طوطی در جوار بقعه حضرت عبدالعظیم حسنی در شهرری درحالی که هزاران هزار تهرانی با چشمانی گریان جنازه او را تشییع می‌کردند به خاک سپرده شد. او هنگام فوت حدود ۵۳ سال داشت.

ستارخان، سردار ملی 


مرحوم مظفر
الدین شاه، در چهارم جمادی الاخر سال 1324 ]13 امرداد 1285[فرمان مشروطیت را صادر کرد و ملیون نشاط و امیدواری پیدا نمودند و اولین مجلس ملی انعقاد یافت و مردم با دل‏گرمی منتظر نتایج اصول جدید حکومت گردیدند. الحق انتظار آنان کمی سادهدلانه و مبالغهآمیز بود. ولی افسوس جهل و فساد و نفاق و دستهبندی، چه از ناحیه ملتیان و چه دولتیان، برخلاف امید توقع عامه اوضاع را دگرگون ساخت و مردم از لشکری و کشوری و روحانی و غیره دوتیره شدند و درین بین محمدعلی شاه، درین غوغای عمومی برای تحکیم موقع خود و خواباندن فتنه با وعده و وعید و تشویق و تهدید، ماهها با مجلس شورا و سران ملت و علما و اعیان مملکت در مباحثه و گفتگو بود ولی بی‏آرامی و اختلاف و سوء ظن و تحریک از طرفین با این اقدامات مرتفع نمیشد. به خصوص که دولت تزاری روسیه با مداخلههای علنی بر ضد نهضت مشروطه‏ی ایران، مدام در تحریکات میکوشید. در خلال این مدت، آذربایجان کانون اصلی انقلابات واقع شده و دستههای ملی و دولتی و طرفداران مشروطه و استبداد، به جان هم افتاده بودند و انجمن ملی تبریز و سران مشروطه شبان و روزان در شور و مذاکره و اقدام برای حفظ امنیت از طرفی و نگهداری مشروطیت از طرف دیگر، صرف مساعی میگشت. تا این که قضا کار خود را ساخت و روز سهشنبه 2 تیر ماه 1287 یا 23 جمادیالاولی 1326 (23 ژون 1908)، محمدعلیشاه عملا اقدام به جلوگیری از اقدامات مجاهدین نمود و مجلس ملی را بمباران کرد و مجاهدین و طرفداران مشروطه، در همه جای کشور متواری شدند و یک‏باره مصیبتی عظیم و یاس بزرگ به عموم آزادی‏خواهان و وطنپرستان ایران روی آورد و چنان چه میدانیم، عدهای از رهبران نامی ملیون در طهران کشته گردید و فاتحهی اولین مجلس شورای ایران خوانده و درهای امید به روی مردم بسته شده و اوضاع برگشت و سیاست روسیه در ایران فیروز گردید.در این موقع بود که ستارهی امیدی، از افق آذربایجان طلوع کرد. یعنی آخرین شرارهی خروش ملی با وجود خطر بسیار نزدیک خاموشی، به طرز معجزهآسا، از نو درخشیدن گرفت و نور آن فزونی یافت تا وقتی که آفاق ایران را که زیر ظلمت استبداد رفته بود، آهسته آهسته روشن کرد. این شراره، اول در مردمک چشم‏های تیز درخشان و خشمگین یکی از فرزندان رشید کوهستانی آذربایجان، یعنی ستارخان سردار ملی تابیدن گرفت.
در آغاز امر مشروطه خواهی به فاصله
ی کمی بعد از اجتماع و بستنشینی بازرگانان طهران و مهاجرت روحانیان به قم، آذربایجان هم قیام کرد و به نهضت ملی پیوست و رهبران انقلاب با نطقهای آتشین مردم را به بیداری خواندند. تمام شهر تبریز به جنب و جوش افتاد. علما و بازرگانان و اصناف و کارگران و شاگردان مدارس، جمله صفها کشیدند و جمع آمدند و با شور غریب، تغییر رژیم استبدادی را خواستار شدند.تعلیمات اولین رهبران آزادی آذربایجان، مانند سید حسن تقیزاده و سید حسن خان عدالت و میرزا محمد علی‏خان تربیت و شریف‏زاده و طالب‏زاده (طالبوف) و امثال آنان و نوشتٌ‏های اشخاصی مانند حاج زینالعابدین مراغهای و ملکم خان و مطالب روزنامههایی مانند روزنامه پرورش و اختر و قانون و حبلالمتین و نظایر آن و افکار پختهی روحانیون بزرگ، مانند مرحوم شهید میرزا علی ثقهالاسلام که در عاشورای محرم 1330 هجری قمری ]به دست روسیان در تبریز، به دار آویخته شد[، از هوشمندان فداکار آذربایجان ]را[ برانگیخت و ناطقین پر شور، مانند میرزا حسن واعظ و میرزا جواد ناطق و میرزا علی ویجویهای و میرکریم بزاز و شیخ سلیم و دیگران، احساسات مردم تبریز را به هیجان آورد و یک سال از صدور فرمان مشروطیت نگذشت که خیابانهای تبریز پر از صفوف مجاهدین مسلح گردید و انجمن ایالتی آذربایجان مرکب از نخبهی رجال مشروطه، نظیر نوبری و بادامچی و حسینی و]حاج علینقی[ گنجهای و حاج مهدی آقا کوزه کنانی و شیخ سلیم و معتمدالتجار و علی مسیو و امثال آنان تشکیل شد و توجه مردم به سوی سبک زندگی سیاسی نوین معطوف گشت و امیدها در دلهای جوانان بوجود آمد و همه (گاهی هم با انتظارت بیش از اندازه) چشم به آینده نزدیک دوختند و در آرزوی آزادی و آبادی ایران، گوش هوش به جریان حوادث فرا داشتند و مجاهدین در انتظار مبارزه با حوادث، کمر همت بستند. یکی از دلاورترین این مجاهدین، ستارخان بود که مردم بوجود او و امثال او میبالیدند و هوسها در دل میپروراندند. غافل از این که راه اصلاحات راه پر پیچ و خمی است و زمان طولانی و کار و کوشش لازم دارد وبیخبر از این که دست تقدیر، به دستهای خیانت‏گری هم در پشت پرده فرصت داد که بر ضد آزادی
خواهان نهانی صف بندی کنند.
چندی نرفت که این صف بندی آشکار شد و عده
ای از ملاهای تبریز در محلهی شمالی، یعنی محله
ی شتربانان، محفلی به نام اسلامیه تاسیس کردند و با ساز «مشروعه» خواهان طهران که شریعت را برای فریفتن عوام عنوان کرده و بر ضد مشروطه برخاسته بودند، و به نوا درآمدند.
در خلال این احوال، مجلس تازه بنیاد ایران به فرمان محمد علی شاه و به دست لیاخوف روسی فرمانده بریگاد قزاق‏خانه بمباران شد و بلافاصله مامورین دولت استبداد در مرکز و شهر
ها به دستگیری و کشتار رهبران مشروطه دست زدند و در آذربایجان هم، اقدامات شدید شروع گردید و قوایی از عشایر و سربازان، مامور سرکوبی شهر تبریز و ولایات شدند و ملاهای اسلامیه» کار تبلیغات و تکفیر را شدت دادند تا این که در میان مجاهدین هیجانی تولید شد و همه اسلحه برداشتند و مقاومت کردند و جنگ بین آنان و سرباز و عشایر و استبدادیان که شهر را از هر طرف استیلا کرده بودند، در گرفت و سران مجاهدین مانند باقرخان از محلهی خیابان و ستارخان از محلهی امیرخیز، در مقاومت دلیرانه اصرار ورزیدند و جنگ حدود بیست روز داوم یافت ولی قوای دولتی مدام زیادتر میشد و کنسول‏گری روس با تمام وسایل در سست کردن عزم ملیون میکوشید. سرانجام اخبار استیلای کامل مستبدین در مرکز و ولایات، از طرفی و تقویت قوای دولتی و کوششهای انجمن اسلامیه از طرف دیگر، بازوان مجاهدین را کمکم سست کرد. تا این که ظرف یک دو روز دیگر، سر و صدای اکثر مشروطه خواهان خوابید و نیروی دولتی به قسمت اعظم شهر تبریز مسلط شد و ظاهرا کار از کار گذشت.در این اوان «پاخیتونوف» گنسل روس در تبریز و عمال او، علنا و مستقیما به نفع استبدادیان اقدام میکردند و به هر وسیله، مردم را به تسلیم به مامورین دولت استبدادی که در واقع تسلیم به اوامر دولت امپراطوری روس بود، تحریض مینمودند. این اقدامات که زور در پشت آن بود، موثر واقع شد و شهر در ظاهر آرام و گویی صیحهی آزادی خاموش گشت و جوش و خروش آزادیخواهان فرو نشست و دم تودیع حکومت مشروطه فرا رسید و « استبداد صغیر» مستقر گردید و بر چهرههای آزادی
خواهان از پیر و جوان، غبار غم نشست.
هیچ فراموشم نمی‏‏شود، دمی که در دبستان چند دانش
آموز دور هم گرد آمده و تلگرافی را که از تقی‎‎زاده به این مضمون از طهران رسیده بود: «حیات عاریتی موجود. قربان ملت تقیزاده» با دلهای لرزان، مانند این که پیام مرگ میشنیدیم میخواندیم و سخت اندوه‏ناک بودیم. در آن ایام که سرتاسر شهر تبریز مستغرق بهت و سکوت گشته و در و دیوار از بیرقهای سفید که علامت تسلیم بود پوشیده شده و تو گویی شهر به زیر کفن رفته بود و شهر، محله به محله و کوبه‏کو، به زیر تسلط هواخواهان استبداد میرفت آن
گاه بود که مردی در تبریز برخاست و سیر تاریخ ایران را تغییر داد.
در بحبوحه‏ی بهت و یاس، یک‏باره سر و صدایی در شهر بلند شد و همه را مانند کسانی که ناگهان به وحشت از خوابی برجسته باشند، به هیجان آورد. هر کسی از دیگری می
پرسید چه خبر است؟ تا این که سرانجام خبر پخش شد و همه آگاه گشتند : ستارخان امیرخیزی قیام کرده بود!
ستارخان که از اول در محله
ی امیرخیز شمال‏غربی تبریز اقامت داشت و حدود دو سال بود در ردیف مجاهدین مشروطه درآمده و از خود شایستگیهانشان داده و جلب نظر هم ردیفهای خود را کرده بود، در مقابل آخرین حوادث، یکباره و دیوانهوار دست به تفنگ برد و با چند نفر دیگر از جان گذشتگان، درست چند ساعت یا یک روز قبل از آن که عمل خلع اسلحه و نصب بیرقهای سفید به کوی امیرخیز برسد، از خانه بیرون آمد و بی‏درنگ شروع به پایین آوردن بیرقهای تسلیم کرد. و چندی نگذشت که عدهای از مجاهدین متواری، به او پیوستند و او با سخنان آتشین، آنان را ترغیب و تشویق به جان‏بازی در راه نجات ایران نمود و بلافاصله استبدادیان مضطربانه به تکاپو افتادند و کنسل روس، بنای فعالیت شدید گذاشت و اینک یک صحنه از مداخلهی آشکار روسها را به نفع دولت استبدادی و به ضرر ملیون و وطنپرستان از کتاب تاریخ هیجده ساله آذربایجان تالیف مرحوم کسروی (ج 2 ص 112) با تلخیص نقل میکنیم: کنسول چون رسید از ستارخان پرسید گفتیم به سنگر رفته. در این میان، جنگ سختی بود. تو گویی گلوله مانند تگرگ میریخت. ستارخان رسید. پا برهنه، کلاهنمدی بر سر، تفنگ به دست و سه قطار فشنگ نیمهپر و نیمهتهی در کمر، به آواز بلند، سلام گفت. کنسول جواب داد و تعاف کرد. ستارخان تفنگ را به گوشهای نهاد و با همان گرد و غبار سر و صورت نشست. کنسول چنین گفت: ما همسایه شما هستیم و ناایمنی که در کشور شماست، به زیان بازرگانی ماست میخواهیم این شورش را که برخاسته فرو نشانیم. دست از جنگ بردارید، چنان که باقر‏خان هم دست برداشته و من با شما پیمان مینهم که رییس قراسواران بشوید و ماهی سیصد تومان ماهانه دریافت دارید و نیز ششصد تن از کسان شما به قراسواران پذیرفته شوند و اینک بیرقی به شما میدهم که بر سر در بیفرازید و در زینهار امپراطوری باشید. ستارخان ازین مطالب، سخت برآشفت و در ضمن چون جنگ سخت بود میخواست به سنگر بشتابد، همین که ترجمهی قول کنسول به پایان رسید، وی گفت : جناب کنسول، من قراسواران نمیخواهم. کار از این‏ها گذشته، ما ایرانیان، اگر غیرت داشته باشیم مشروطه را خواهیم گرفت. بیرق شما برای ما شایستگی ندارد این گفت و تفنگ را برداشت و رفت.در باب خانواده و اوایل زندگانی ستارخان، داستانی مشروح در دست نیست. اینک کلمات مختصر و مفیدی از نوشتهی دانشمند محترم آقای اسمعیل امیرخیزی که از اولین مشاوران و دوستان ستارخان واز پیشقدمان آزادیخواهان آذربایجانست نقل میکنم:خانوادهی ستارخان، خانوادهای معروف نبود. پدرش حاج حسن، اصلا از یکی از محال ارسباران (قراچه داغ) و بزاز سیار بود یعنی از تبریز پارچه میخرید و در ارسباران می‎‎فروخت و به اصطلاح آذربایجانی «برون‏بری» میکرد. وی چهار پسر داشت، ستارخان ـ اسمعیل ـ عظیم ـ غفار. اسمعیل، جوان رشیدی بود و جزو سواران نبی نام راهزن معروف که عمده در سرحدات روسیه راهزنی میکرد، در یکی از جنگهای بینسواران دولتی و نبی، اسمعیل گرفتار و کشته گردید. پسر اسمعیل محمدخان نام در جنبش مشروطه شرکت موثر کرد و پایش تیر خورد و بریدند و از طرف ملت لقب امیر تومانی گرفت و چند سال بعد در هزار و سیصد و سی موقع استیلای روسها و صمدخان شجاعالدوله، با برادرش کریم، به دار آویخته شد. عظیم که بعد به مکه مشرف شد و حاج عظیم خان معروف گشت، نیز زارع و کاسب بود و بعد از ظهور ستارخان، او هم جزو مجاهدین درآمد و زحمتها کشید و چند سال پیش با اجل طبیعی درگذشت. غفار دکان کفش‏دوزی داشت. او را هم در 1330 روسها به دار کشیدند و قبل از مرگ تقاضا کرده بود مهلت بدهند، دور رکعت نماز بخواند.سوانح زندگانی ستارخان قبل از مشروطه، چندان معلوم نیست. از حوادثی که نام او را در آن ایام به دهن‏ها انداخت، قضیه قتلی بود که در یکی از باغهای امیرخیز اتفاق افتاد و آن اینست که صمدخان نام از حسن آباد ارسباران که با قاطر چی‏های ولی‏عهد (محمدعلی میرزا) نزاع داشت، روزی در آن باغ، میهمان حاج حسن پدر ستارخان بود و ستارخان مهمانداری از آنان میکرد صمدخان رییس قاطرچی‏ها را که به سراغ او آمده بود، با تفنگ کشت و با مامورین ولی‏عهد مبارزه و در اطاقی سنگر کرد و در نتیجه‏ی توپ بسته شدن بنا از طرف مامورین صمد خان و برادرش کشته شدند و ستارخان زخمی گردید.بعد از قضیه، ستارخان با دستهای از سواران خود در نواحی آذربایجان یاغی‏گری‏هایی میکرد چنان‏چه چندین بار به حبس افتادو مدتی هم در معیت مرحوم میرزا حسینخان یکانی، مامور محافظت راه بین مرند و خوی بود. در یکی از مسافرتهایش به عتبات در سامرا از حرکات بی ادبانهی بعضی خدام متاثر شد و خدام را به کمک همراهانش ]تادیب کرد[که کار به مداخلهی حکومت کشید و غائله، با توسط و شفاعت مرحوم میرزای بزرگ شیرازی خاتمه یافت. بعد از بازگشت، به عللی دوباره تحت تعقیب واقع شد واین بار هم به شفاعت مرحوم حاج میرزا جواد مجتهد تبریز، خلاص گردید. مدتی هم به مباشرت علاقجات حاج محمدتقی صراف تبریزی در سلماس اشتغال داشت و در آن نواحی بازصیت شجاعت و رشادتش بلند شد و معروفیتی به سزا پیدا کرد. بعدا به دلالی اسب و به اصطلاح آذربایجانی (دشت‏گیری ) پرداخت ولی در تمام ادوار، کسی بود که دیگران او را به نظر مردانگی مینگریستند.باید گفت خونخواهی برادر و رنج‏ها و گرفتاریهای خودش و آزاده سری و لوطیگری و آشنایی با بعضی سران مشروطه در جریان حوادث، جمله در افکار ستارخان و میل او به طرفداری از مشروطیت، موثر بوده به حکم این مقدمات و ستیزگی که از سالها با ماموران دولت داشته، از اول نهضت مشروطه طلبی، اظهار تمایل به هم‏کاری با مشروطهطلبان مینموده. از بدو انعقاد انجمن ایالتی آذربایجان، با آن ارتباط پیدا کرد و در انجمن دیگری به نام انجمن حقیقت که محل آن در محلهی امیرخیز یعنی نزدیک مسکن خودش بود، عضویت داشت. این انجمن که اعضای آن یک عده انقلابیون و آزادیخواهان تبریز بودند، در آن اوقات مهم و موثر بود و در یکی از اولین جنگهای داخل شهر که فشار زیادی از طرف دولیتان به مجاهدین وارد آمد و آثار شکست در ایشان دیده شد، ستارخان آن جا را سنگر خود قرار داد و جنگی سخت کرد و مهاجمین را وادار به عقبنشینی ساخت. این مبارزه دلاورانه بود که دامنه پیدا کرد و تبریز و بعضی نقاط دیگر آذربایجان را قلعه آزادی ایران ساخت و شهری که چهارده ماه از سالهای 1326 و 1327 هجری قمری در محاصرهی نیروی استبداد و از طرف سران دولت و عشایر، مانند عینالدوله و رحیم خان چلیبانلو و اقبال السلطنه ماکویی و صمد خان شجاع الدوله و بعضی دستههای شاهسون و غیره هم مورد لشکر کشی و معروض حملات بود، تمام آن مدت شبها و روزها مقاومت به کار برد و جنگ دفاعی کرد ودر تمام این ماهها، سرتاسر شهر تبریز سنگربندی و بازارها تعطیل و داد و ستدهای بازرگانی موقوف گشت. دو محله‎‎ی شمالی شهر یعنی سرخاب و شتربان، محل سنگربندی و مقر استبدادیان و بقیه‏ی این محلات، در تصرف ملیون و اطراف شهر از طرف نظامیان دولتی و عشایر محصور بود. شب و روز تیراندازی و مهاجمات طرفین ادامه داشت و هر روز عدهای کشته میشدند و خانمان‏هایی ویران میگشت. قهرمان ملی در تمام این نبردها ستارخان و هم‏کاران او بودند.ستارخان که بعدا در نتیجه رشادتها و جنگها و نبردهایش از طرف مردم لقب سردار ملی گرفت. چند بار بیش‏تر ندیدم. اولین بار در اوایل سال 1327 هجری قمری بود که از طرف عدهای از هم‏شاگردان متوسطه و آزادیخواهان جوان به خانه او در امیرخیز رفتم. حیاط نسبتا کوچک و اطاق‏های اطراف، از مجاهدین مسلح پر بود و رفت و آمد و فعالیت غریبی مشاهده می
شد.
در یکی از اطاق‏های کوچک ستارخان، سردار نشسته بود و غلیان صرف می
کرد. صورتی سیاه فام که معلوم بود معروض آفتاب و گرد و غبار سنگرها شده بود و چشم‏های درخشان و نافذ داشت. مرحوم سید حسینخان عدالت از رهبران معارف و آزادی ایران هم حاضر بود. سلام کردم، جا نشان دادند و نشستم. ارباب رجوع مدام میآمدند و مجاهدین پیاپی گزارش جنگ و خبر وضع سنگرها را میآوردند. سردار یک‏نفس غلیان میکشید و در فاصلهها، با طرز سریعی که عادتش بود، به هر کسی جواب و دستوری میداد، تا اطاق کمی خلوت شد. بعد روی به من آورد و گفت شما کی هستید، چه فرمایشی دارید؟ مرحوم سید حسینخان پیر معارف ایران که معلوم بود از حضور من در آن‏جا تعجب کرده بود، مرا به ایشان معرفی کرد بلافاصله گفتم با چند نفر از شاگردان متوسطه داوطلب شدهایم تعلیمات نظامی ببینیم و فورا مسلح شویم و نسبت به مجاهدین خدمت و کمک ناچیزی انجام دهم و اجازه و اسلحه و مشاق میخواهیم.سردار تبسمی کرد و درین بین مرحوم عدالت گفت :جناب سردار، این جوانان باید اول تحصیلات خود را به پایان برند و استدعا میکنم به درخواست آنان ترتیب اثر ندهید. سردار گفت صحیح است. ما این جنگ را برای این می
کنیم که ایران از فشار ظلم و نفوذ خارجی و استبداد داخلی خلاص گردد و برای فعالیت و خدمت جوانان درس خوانده فرصتی پیش آید و روا نیست که شما که ذخیره آینده هستید، بروید و کشته شوید.
در نتیجه‏ی اصرار من بالاخره گفت برای تعلیمات نظامی شما فکر می
کنیم.
درین موقع چند مجاهد خبر آورند که از جبهه
ی مغرب فشار زیادی وارد میآید و کشته زیاد است. سردار غلیان را کنار گذاشت و بی‏درنگ برخاست و سرداری خود را کنار گذاشت و کلاهنمدی سادهاش را که در ان زمان همهی مجاهدین میپوشیدند، به سر نهاد و تفنگ خود را که در پشت سرش به کنج اطاق تکیه داده شده بود، برداشت و داد زد : زود اسب مرا بیاورند و خداحافظی کرد و به راه افتاد و همان روز به موجب اخباری که بعدا رسید، مهاجمین را مجبور به عقب
نشینی ساخت.
سردار آدمی بود متوسط القامه، سیاه چرده، با ابرو
های درشت و بینی برجسته و چشم‏های نسبه ریز ولی درخشان و جوان. طرز صحبتش تند و نگاهش زنده و نافذ و حرکاتش سریع و چالاک بود. رشادت و جنگ‏آوری و نشانهزنی او، معروف بود و تیرش رد نمیکرد و به هر سنگری میرفت، طرف از تیرباران شدید و مخوف و اصابت به نشانه، درمییافت که سردار شخصا در پشت سنگر است. بعضی جنگهای او که در طالع برد و باخت آن غائله‏ی عظیم بین ملت و دولت موثر بود، هنوز هم ورد زبان آذربایجانیاست. یکی از آن‌ها، جنگ میدان کاه فروشان‏نست که روزی مستدبین با قوای تازه نفس دولتی و عشایر، پیشروی نموده و تا میدان کاهفروشان که در مرز محلهی امیرخیز است رسیده بودند.ستارخان مانند اغلب اوقات، با یک پیراهن و شلوار و چند قطار فشنگ وارد معرکه شد و رزمی بسیار شجاعانه کرد و از سنگری به سنگری پیشروی نمود و چندین تیر از دور سرش پرید و به اعجاز از خطر جست . داد میزد و تیز میانداخت و پیش میرفت. میگویند، بعد از ساعتی جنگ شدید یکباره در نهایت خشم و آشفتگی و برافروختگی رو به یاران خود کرد و گفت، آفتاب نزدیک غروب است، این نقطه را چند دقیقه نگه دارید، من نمازی بخوانم و بلافاصله در همان حوالی به خاک افتاد و نماز خواند و زود برگشت و دوباره به قتال پرداخت، تا سرانجام میدان را برد و خصم را مجبور به عقبنشینی ساخت.یکیدیگر از جنگهای معروف او، موقعی بود که سواران ماکویی از مغرب شهر هجومی شدید به شهر آوردند و پیشروی کافی کردند و با نیرو و اسلحهی کاری، رو به مستحکمات و منافذ شهر نهادند و موفقیتهایی احراز نمودند. درین معرکه هم، ستارخان در موقع بحران مانند صاعقهای در رسید و به دشمن تاخت و چندین تن از رشیدترین افراد مهاجمین را هدف تیر قرار داد و با دستهی خود حمله
ی متقابل شدید کرد و به مخاطرات وقعی ننهاد و باز هم سرانجام، فیروز گردید و فوج ماکویی‏ها شهر را تخلیه کرد.
به طور کلی، حدود چهارده ماه تبریز در محاصره
ی دولتیان بود و سردار ملی جنگ میکرد. اوضاع شهر به کلی منقلب شده بود چنانکه در فوق هم مذکور افتاد کلیهی بازارها و هر نوع داد و ستد تعطیل بود، فقط دکانها و نانواییهای محلات کار میکرد. گرچه آذوقه شهر روز به روز رو به نقصان مینهاد. خود مردم محلات انجمنها میکردند و برای تقسیم آذوقه و حفظ امنیت و رسیدگی به اوضاع و احوال پریشان حالان همکاری مینمودند و برای ادارهی معاش و تامین زندگانی مجاهدین و ادامه جنگ اعانات جمع میکردند. اسلحه و مهمات از قدیم و جدید و کهنه و تازه از انبار دولتی برداشته شده بود و در ضمن آن چه امکان داشت به طور قاچاق از اطراف و خارج میآمد. با این همه حیرتآور است، چطور مردم تبریز با آن اسلحه محدود، چهارده ماه در مقابل اردوی دولت که از طرف روسیه پشتیبانی می
شد مقاومت به کار بردند.
این مقاومت
مردانهی تبریزیها و جنگهای مجاهدین دلیر با رهبری مردان شجاعی مانند ستارخان سردار و باقر خان سالار و رفقای آنان بود که سرانجام سیر تاریخ ایران را تغییر داد. یعنی در آخرین نفس، دولت استبدادی را که داشت از نو مستقر میشد برانداخت و رسمی را که به تصدیق داخله و خارجه بساطش برچیده شده بود، برگرداند و بنیان دولت مشروطه یا اصول حکومت دموکراسی را استوار ساخت.در این موقع سزاوار میدانم این نکته را متذکر گردم که نهضت مشروطیت ایران از قیام بازرگانان و علمای طهران و انقلاب و مقاومت تبریز تا قیام گیلان تحت سیادت محمدولی‏خان سپهدار تنکابنی و علیمحمد خان تربیت تبریزی و سردار محیی و نظایر آنان و هم‌چنین حرکت بختیاریها، تحت فرمان صمصام السلطنه و سردار اسعد و جنب و جوش سایر نقاط وافراد ایرانی، چون به نظر دقیق مطالعه شود آشکارا نمایان خواهد ساخت که یک قیام واقعی ملی بود. گر چه حدود و نقایص داشت. و از این حیث عیقدهی بعضی اشخاص که در بدبینی افراط میکنند و عادت دارند. هر تحولی را درین کشور نتیجهی تحریک و مداخلهی خهارجی قلمداد کنند و نهضت مشروطیت را هم به بیگانگان منتسب سازند صحیح نیست و جا دارد در چنین عقیده تجدیدنظر کنند. تردیدی نیست در آغاز مشروطیت ایران کمک انگلیسیها به ملیون بیتاثیر نبود که رهبران ملی را حمایت و تشویق نمودند و چنان که دولت روسیه هم مخالفت میکرد ولی این همه دلیل کافی نیست بر این که در رستاخیز ملی ایران تردید کنیم و آن را نتیجهی تحریکات خارجیها بدانیم. انگلیسها در انقلاب فرانسه و آمریکا و خود آمریکا در انقلاب فرانسه موثر بودند و این مطلب عوامل خاص ملی را که در هر نهضت واقعی در کار است از اعتبار ساقط نمی
کند.
انقلاب مشروطیت ایران بدون شک یک نهضت ملی ایرانی بود، نهایت این که اکثریت هنوز به مرحله
ی رشد و انتباه واقعی نرسیده بودند.آن گاه که ستارخان سردار در عین محاصره و قحطزدگی شهر تبریز و آشفتگی و کشت و کشتار و دشواری‏های گوناگون فریاد میزد ما برای کشورمان ایران ود ینمان اسلام میجنگیم این فریاد از عمق قلب خودش میآمد و هرگز نمیدانست وضع سیاست و تمایلات روس یا انگلیس چیست ؟ فقط در عالم عمل میدید انگلیسها به آزادیخواهان پناه دادند و روسها مخالفت و دشمنی کردند.سال 1327 یعنی هفتم ربیعالثانی مطابق 29 آوریل 1909 میلادی نیز در تاریخ مشروطیت ایران مهم است زیرا در آن روز بود که نیروی نظامی روسیه تحت فرمان ژنرال زنارسکی از سرحد گذشت و وارد آذربایجان شد و این در نتیجه
ی توافقی بود که بین انگلستان و روسیه حاصل شده بود که نیروی روسی «به عنوان رفع محاصره و باز کردن راه آذوقه به روی مردم تبریز» از سر حد ایران عبور کند.
پنهان نماند با این که سیاست دولتین روس و انگلیس در ابتدای مشروطیت در ایران با هم مخالف بود یعنی انگلیس طرفدار ملیون و روس طرفدار دولتیان بود، به تدریج معاهده
ی 1907 از طرفی و افزایش نفوذ قدرت آلمان از طرف دیگر، دولتین را به هم نزدیک ساخت به حدی که از اواسط انقلاب مشروطه به آن طرف، در باب ایران همکاری میکردند و یادداشتهای مشترک میدادند که تفصیل آن فرصتی دیگر لازم دارد. فقط نکتهای که در این موقع باید ذکر شود اینست که این تفاهم و همکاری سبب شد که نیروی روس به قتل و خونریزی و وحشت بیسابقهی جلادان روس بعد از سه سال ازین تاریخ یعنی در تاریخ 1330 هجری قمری وقوع یافت و فاجعهی روز عاشورای آن سال اتفاق افتاد و برای شرح این غمها و این خون جگرها موردی دیگر لازم است. «این زمان بگذار تا وقت دگر!»در ورود نیروی خارجی، حس حسرت و شکستگی غریبی در میان کلیهی طبقات مردم پیدا شد و با این که میگفتند منظور باز کردن راه خواروبار است نه اشغال ایران، علایم یاس و خشم و بیم در همه جا و همه کس هویدا گشت، حتی مبادلهی تلگرافات صلحآمیز بین سران ملت و امرای دولت شروع گردید و خود محمد علیشاه ازین واقعه اظهار نگرانی نمود و آزادیخواهان را با پیامهایی به صلح و همدستی و همداستانی خواند. از جمله کسانی که در این موقع به تالیف بین دولت و ملت قیام کردند تا کشور از تجاوز بیگانه مصون گردد، تقیزاده و مرحوم شهید میرزا علی آقای ثقهالاسلام بودند. چند روز قبل از ورود نیروس روس بود که آخرین جنگها بین طرفین در اطراف تبریز جریان یافت و یکی از آن‌ها جنگی بود که در آن یک جوان پاک طینت آمریکایی به نام «باسکرویل» که در مدرسهی آمریکایی تبریز معلم تاریخ بود و خود ما جزء شاگردان او بودیم، بیاختیار و دیوانهوار به عزم قتال با دشمنان مشروطیت ایران کار معلمی خود را فرو گذاشت و با چندین تن از شاگردان خود که منهم یکی از آنان بودم، پا به میدان رزم نهاد و در روز 21 آوریل 1909 مطابق چهارشنبه و پنج ربیعالاول، کشته گردید و جان خود را نثار راه آزادی ایران ساخت. و در برابر دیدگان گریان ما میان گلوله
باران به خواب ابد رفت.
بعد از استقرار نیروی روس در آذربایجان سردار ملی و روسای دیگر به موجب دستور دولت و ملت از هر نوع مقاومت خودداری کردند تا این که حدود یک سال بعد یعنی در تاریخ بیستم ماه مارس 1910 میلادی یعنی هشتم ربیع
الاول 1328 هجری قمری به دعوت و دستور دولت تبریز را ترک و به طهران رهسپار شدند.در خلال این احوال قوای گیلان و اصفهان، رو به پایتخت حرکت کرده ] و‏‏‏‏[ فیروزمندانه در تاریخ 13 ژوئیه 1909 وارد طهران شده بود. در آن موقع محمد علیشاه بعد از چهار روز مقاومت ترک تاج و تخت کرد و به سفارت روس پناه برد و در نتیجه رژیم مشروطیت عملا برقرار شد و پسر محمد علی
شاه، احمد شاه به عنوان شاه حکومت مشروطه بر تخت جلوس کرد.
در باب بقیه داستان غوغای مشروطیت و سرگذشت دلسوز و خونین آذربایجان و ستم‏گری جلادان روسی در امحای آزادی ایران و شرح ورود سردار ملی به طهران و استقبال و تجلیل بی
سابقهی مردم از او، کتابی مبسوط لازمست که در این موقع فرصتی برای آن نیست همین اندازه باید گفت که ستارخان سردار در پارک اتابک جا داده شد و آن جا کانون مجاهدین و آزادیخواهان واقع گشت و در این موقع مصالح کشور اقتضا میکرد کمکم نیروی رسمی دولتی کارهای نظامی و انتظامی را در دست گیرد و مجاهدین خلع اسلحه شوند، یا به سلک نظامیان رسمی درآیند سردار با روسای دیگر مانند سردار اسعد و صمصام السلطنه و باقر خان سالار و سپهدار اعظم و غیره هم جمعا قرار دادند تصمیم دولت را در باب خلع اسلحه گردن نهند ولی افسوس به حکم بعضی سوء تفاهمات و تحریکات از طرفی و نفهمی و عناد بعضی مجاهدین از طرف دیگر، بین آزادیخواهان دو تیرگی وقوع یافت و پارک اتابک به منظور خلع اسلحهی مجاهدین محاصره شده و سردار با این که ابدا عقیده به جنگ با نیروی دولت مشروطه نداشت خواهناخواه سوق به دفاع و تیراندازی شد و بعد از جنگی شجاعانه پایش تیر خورد و او را به منزل سردار اسعد بردند و مدتی به معالجهی وی پرداختند. زخم پایش معالجه شد ولی بهبود کامل نیافت. بعضی اطباء، عقیده‏ی بریدن پا را به میان آوردن ولی سردار رضایت نداد. بعدا در محلی بین خیابان امیریه و بلورسازی، خانهای برای او اجاره کردند و در آن جا اقامت نمود و یکی دو سه سال زندگی کرد و در اواخر تقریبا در زمرهی فراموش شدگان میزیست و کسی که یک دو سال قبل از آن در حین ورود به طهران غرق صدها دستهگل از طرف سکنهی طهران و مستغرق زندهباش و شاباش گشت، امروز خاموش و فراموش بود. تو گویی فرامرز هرگز نبود! از قرار یادداشت جناب آقای امیرخیزی گاهی زخم پای سردار متورم میشد و اسباب درد و رنج فراهم میآورد. روزی خود سردار به ستوه میآید و با نظر رفع ورم (باد) تیغ به زخم میزند و از همان دم زخم شدت میگیرد تا این که منتهی به مرگ او میشود که در ماه ذیحجه 1332 هجری قمری مطابق با 1292 هجری شمسی اتفاق افتاد و جسد او در صحن غربی حضرتعبدالعظیم به خاک سپرده شد. و از قراری که از اشخاص موثق شنیدم وضع معیشت و زندگانی او در اواخر عمرش هرگز خوب نبود و او هم مانند یک کاروان نامیان بشر بعد از دورهی عزت در گوشهی نسیان و عزلت ازین جهان ناپایدار درگذشت. 

باقرخان

باقر خان، مشهور به سالار ملّی، یکی از مبارزان تبریزی جنبش مشروطیت ایران بود. او قبل از مشروطیت بنّا بود. پس از مشروطیت مجاهد شد. ریاست مجاهدین محله خیابان (خیابان یکی از محلات قدیمی تبریز است مشتمل بر بخش‌های واقع در جنوب رودخانه آجی در شرق شهر که تا جنوب شرقی نیز میرسید)، تبریز به دست او افتاد. پس از به توپ بستن مجلس، به دستور انجمن ایالتی مانند ستارخان دست به اسلحه برد و با قشون دولتی که تبریز را در محاصره داشت جنگ کرد. امّا پس از اوّلین شکست که از قشون دولتی خورد، سست شده در صدد تسلیم برآمد. تا کار ستّارخان که در امیرخیز، محله دیگر تبریز، با دولتیان جنگ می‌کرد قوت گرفت، وی نیز سستی را از خود دور ساخته بار دیگر به جنگ با قشون دولتی پرداخت. در اثر همکاری او با ستّارخان کار مشروطه‌طلبان پیشرفت کرد و تبریز از فشار محاصره راحت شد. انجمن ایالتی تبریز باقرخان را به لقب سالار ملی ملقب ساخت، و از او تقدیر کرد و آوازه اشتهارش در سراسر ایران پیچید. چنانکه در تواریخ مشروطیت نوشته‌اند، در اثر مجاهدت ستّارخان و باقرخان مشروطیّت نجات یافت. اما خود تبریز دیری نگذشت که به دست قشون روس افتاد. سالار ملی و سردار ملی در تبریز نماندند و به تهران حرکت کردند. یک استقبال شاهانه از این دو مجاهد شجاع از طرف دولت مشروطه به عمل آمد. باقرخان در تهران منزوی میزیست تا قضیه مهاجرت پیش آمد. او دیگر در تهران درنگ نکرد و دنبال مهاجرین رفت. شبی در نزدیکی قصر شیرین عده‌ای از اکراد بر سر او و رفقایش ریختند و سرشان را بریدند. (مرگ باقرخان به همراه هجده نفر از یاران و همراهانش در محرم ۱۳۳۵ قمری / آبان ۱۲۹۵ خورشیدی به دست یکی از اشرار معروف اکراد قصرشیرین به نام محمد امین طالبانی به قصد تصاحب اسب و وسائل مهمانان خود، صورت گرفت. باقرخان بر خلاف ستّارخان که شیخی بود، از متشرعه بود. از علمای مخالف مشروطیت که متشرعه بودند جانبداری می‌کرد و به آنها احترام می‌گذاشت. با ستارخان رقابت داشت و می‌گفت: مرد آن نیست که در امیرخیز جنگ کند. مرد منم که در ساری‌داغ با قشون دولتی جنگ کرده‌ام. علی رغم این سخن این دو بزرگوار دو بازوی قوی و شکست ناپذیر انقلاب مشروطیت بودند در هر حال سالار ملّی مردی جسور و ساده بود. حق بزرگی به گردن مشروطیت ایران دارد. او و ستارخان برای مشروطیت با قوای دولتی به جنگ برخواستند و موفق شدند. این دو نفر از توده برخاسته بودند، در سخت ترین ایام با اتکاء به توده تبریز با شاه مستبد مبارزه کرده بودند؛ یک حرکت و نهضت ملی را رهبری کرده بودند، مسلمان بودند و به مشروطیت ایمان داشتند. این بود که به آسانی قهرمان ملت شناخته شدند. دمکراتهای آذربایجان که نهضت خود را در دنباله نهضت مشروطیت و مکمل آن و خود را وارث سنن مجاهدین آن دوره می‌دانستند، مجسمه باقر خان را در میدان شهرداری تبریز تصب کردند. در ۲۴ آذر ماه ۱۳۲۵ پس از سقوط پیشه‌وری مردم تحت تأثیر احساسات آن مجسمه را که اثر دمکرات‌ها بود برانداختند. از این عمل معلوم می‌شود که نهضت پیشه وری چقدر به ضرر مشروطیت و آزادی و این قبیل معانی بوده‌است. داماد باقر خان سرتیپ هاشمی است که فرمانده قوای دولتی مأمور آذربایجان بود که در طی جنگی مختصر قوای دمکرات‌ها را در قافلانکوه مغلوب کرد و در میدان جنگ به درجه سرتیپی نایل آمد.

منبع

www.WikiPedia.Org

نظرات 1 + ارسال نظر
سولماز جمعه 29 مرداد 1389 ساعت 19:49 http://khateratsolmaz.blog.sky.com

سلام عزیزم
مطالبت خیلی جالب بود ممنون
ما هم مثل شما آذری هستیم
خیلی خوشم اومد از سایتت مرسی گلم

سلام
ممنون که سر زدین.
بازم منتظر نظرات شمام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد